ابلها مردا،
عدوی تو نیستم، انکار توام
شعر شاملو، حرف دل دانشجویان در روز شانزده آذر بود، و اما؛
21 آذر ماه زادروز احمد شاملو است، و وی سخنی دارد با دانشجویان در دانشگاه برکلی که با روز دانشجو و مسایل امروز کشورمان همخوانی دارد. سخن بنیانی شاملو در سخنرانی این است که به باورهایمان شک کنیم، رد یابی کنیم و بازخوانی، حتا اگر این باورها توسط نامدارترین اشخاص تایید شده باشد، و برای نمونه دو باور تاریخی را مطرح کرده است.
رنگ پاراگرف ها از من است، و این هم نشانی وبلاگی که این سخنرانی را بدون اجازه نویسنده اش – به دلیل تنگی زمان – از آنجا کش رفته ام .
http://ahmadshamloo.blogfa.com/post-49.aspx
یادآوری : از برگزاری مراسم بزرگداشت این شاعر ، ادیب و محقق گرانمایه یادمان نرود؛ در هر جا که هستیم.
حقیقت چقدر آسیب پذیر است
سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی
دوستان بسيار عزيز!
حضور يافتن در جمع شما و سخنگفتن با شما و سخنشنيدن از شما، هميشه براى من فرصتى است سخت مغتنم و تجربهاى است بسيار کارساز. اما معمولا دور هم که جمع مىشويم تنها از مسائل سياسى حرفمىزنيم، يا بهتر گفته باشم مىکوشيم به بحث پيرامون حوادث درون مرزى بپردازيم و آنچه را که در کشورمان مىگذرد با نقطهنظرهاى اساسى خود بهمحک بزنيم و غيره و غيره... و اين ديگر رفتهرفته به صورت يک رسم و عادت درآمده و کموبيش نوعى سنت شده. من امشب خيالدارم اين رسم را بشکنم و صحبت را از جاهاى ديگر شروعکنم و بهجاى ديگرى برسانم. مىخواهم درباب نگرانىهاى خودم از آينده سخنبگويم. مىتوانم تمام حرفهايم را در تنها يک سؤال کوتاه مختصرکنم، اما براى رسيدن به آن سؤال ناگزيرم ابتدا مقدماتىبچينم و زمينهاى آمادهکنم.
براى اين زمينهسازى فکرمىکنم بهجاى هرکار، بهترباشد حقيقتى تاريخى را بهعنوان نمونه پيش بکشم، بشکافمش، ارائهاش بدهم، و بعد، از نتيجهاى که بهدست خواهدآمد، استفادهکنم و به طرح سؤال موردنظر بپردازم.
دوازده سال پيش، در جشن مهرگان، در نيويورک، ديدم که دوستان ما مناسبت اين جشن را پيروزى کاوه بر ضحاک ذکر مىکنند. البته اين موضوع نه تازگى دارد؛ نه شگفتى، چون تحقيقاً بسيارى از دوستان در هر جاى جهان که هستند، همين اشتباه لپى را مرتکب مىشوند. من اين موضوع را بهعنوان همان نمونه تاريخى که گفتم مطرحمىکنم و در دو بخش به تحليل و تجزيهاش مىپردازم تا ببينيم به کجا خواهيمرسيد.
اول موضوع جشن مهرگان :
مهر، دراصل، در فارسى باستان، ميترا يا درستتر تلفظکنم ميثره بوده. و مهر يا ميترا يا ميثره همان آفتاب است. مهرگان هم که به فارسى باستان ميثرگانه تلفظمىشده از لحاظ دستورى يعنى«منسوب به مهر».
درباب خود ميثره يا مهر يا آفتاب بايد عرض کنم که يکى از خدايان اساطيرى ايرانيان بوده و يکى از عميقترين مظاهر تجلى انديشهى ايرانى است که در آن انديشهى خدا و تصور خدا براى نخستينبار به زمين مىآيد و درست که دقتکنيد، مىبينيد الگويى است که بعدها مسيح را از روى آن مىسازند.
اينجا لازماست در حاشيهى مطلب نکتهيى را متذکر بشوم که اميدوارم سرسرى گرفتهنشود:
اهميت اسطورهى مسيح در اين است که مسيح (به اعتقاد مسيحيان البته) پسر خدا شمردهمىشود ـ يعنى بخشى از الوهيت. اين الوهيت مىآيد به زمين. پارهاى از خدا از آسمان مىآيد به زمين، آن هم در هيأت يک انسان خاکى. با انسان و بهخاطر انسان تلاشمىکند، با انسان و بهخاطر انسان دردمىکشد و سرانجام خودش را بهخاطر نجات انسان فدا مىکند... ما کارى با مسيحيت مسخرهاى که پاپهاو کشيشها و واتيکان سرهم بستهاند، نداريم اما در تحليل فلسفى اسطورهى مسيح به اين استنباط بسياربسيار زيبا مىرسيم که انسان و خدا بهخاطر يکديگر درد مىکشند، تحمل شکنجه مىکنند و سرانجام براى خاطر يکديگر فدا مىشوند. اسطورهاى که سخت زيبا و شکوهمند و پرمعنى است.
بارى، هم موضوع فرودآمدن خدا به زمين، هم تجسم پيدا کردن خدا در يک قالب دردپذير ساختهشده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضوع بازگشت مجدد مسيح به آسمان، همگى از روى الگوى مهر يا ميثره ساختهشده. در آيين مهر و براساس معتقدات ميترايىها، ميثره پس از آنکه بهصورت انسانى بهزمين مىآيد و براى بارورکردن خاک و برکتدادن به زمين گاوى را قربانى مىکند دوباره به آسمان برمىگردد.
اين از مهر، که مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، درحقيقت و در اساس مهمترين روز و مبدأ سال خريفى يعنى سال پاييزى بوده است. و اينجا باز ناگزير بايد به حاشيه بروم و عرضکنم که نياکان؛ ما بهجاى يکسال شمسى دو نيمسال داشتهاند که عبارت بوده از سال خريفى يا پاييزى و سال ربيعى يا بهارى، که بحثش بسيار مفصل است و از صحبت امشب ما خارج، اما مىتوانم خيلى فشرده و کلى عرض کنم که همين نکتهى ظاهراً به اين کوچکى درشمار اسناد معتبرى است که ثابت مىکند اقوام آريايى از شمالىترين نقاط کرهى زمين به سرزمينهاى مختلف و از آن جمله ايران کوچيدهاند زيرا ابتدا سالشان به دو قسمت، يکى تابستانى دو ماهه و ديگر زمستانى ده ماهه، تقسيممىشده که اين، چنانکه مىدانيم موضوعى است مربوط به نواحى نزديک به قطب. بعدها هرچه اين اقوام ازلحاظ جغرافيايى پائينتر آمدهاند طول دورهى تابستانشان بيشتر و طول دورهى زمستانشان کمتر شده و اصلاحاتى در تقويم خود به عمل آوردهاند که دست آخر به تقسيم سال به دورهى تقريباً شش ماهه انجاميده که بخش بهاريش با نوروز آغازمىشده و بخش پاييزيش با مهرگان، و اين هردو روز را جشن مىگرفتهاند.
روز جشن مهرگان مصادف مىشده است با ماه بغياديش، يعنى ماه بغ يا ميثره.
خود اين کلمهى بغ به فارسى به معنى مطلق خدايان بوده و بعدها فقط به ميترا يا مهر اطلاق کردهاند. بُخ هم که تصحيفى از بغ است در زبان روسى به معنى خداست.
ضمناً براى آگاهىتان عرض کرده باشم که ماه بغياديش معادل ماه بابلى شَمَش بوده که همان شمس يا آفتاب است.
معادل ارمنى کهن آن هم مِهگان است که باز تصحيفى است از مهرگان يا ميثرگانه، ماه سُغدى آن هم فغکان بوده که باز فغ همان بغ به معنى خدا يا مهر باشد و سلاطين چين را هم از همين ريشه فغفور يا بغپور مىخواندهاند که معنيش مىشود پسر خدا يا پسر آفتاب. و بالاخره زردشتيان هم اين ماه را مهر مىنامند که ما نيز امروز بهکار مىبريم.
اينها البته نکاتى است مربوط به گاهشمارى که با علوم ديگر از قبيل زبانشناسى و نژادشناسى و غيره ظاهراً ريشههاى مشترک پيدا مىکند و به وسيلهى يکديگر تأييدمىشوند.(اينکه گفتم ظاهراً، به دليل آن است که من در اين رشتهها بىسواد صرفم.)
درهرحال، چنانکه مىبينيم، مهرگان از اين نظر هيچ ربطى با اسطورهى ضحاک و فريدون و قيام کاوه و اين مسائل پيدا نمىکند. جشنى بوده است مربوط به نيمسال دوم که با همان اهميت نوروز بر پا مىداشتهاند و از ۱۶ ماه مهر(يا مهرگان روز) تا ۲۱ مهر(يا رامروز) به مدت ششروز ادامه مىيافته. البته ممکناست سرنگون شدن ضحاک با چنين روزى تصادف کرده باشد ولى چنين؛ تصادفى نمىتواند باعث شود که علت وجودى جشنى تغيير کند. مثلا اگر ناصرالدين شاه را در روز جمعهاى کشته باشند، مدعىشويم که جمعهها را بدين مناسبت تعطيل مىکنيم که روز کشتهشدن اوست.
پيشتر به اين نکته اشاره کردم که مسيحيت تمامى آداب و آيينهاى مهرپرستى را عيناً تقليد کرده که از آن جمله است آيين غسل تعميد و تقديس نان و شراب. اين را هم اضافه کنم که به اعتقاد کسانى، جشنهاى ۲۵ دسامبر که بعدها بهعنوان سالگرد مسيح جشن گرفته شده ريشههايش به همين جشن مهرگان مىرسد. و حالا که صحبت ميلاد مسيح به ميان آمد، اين نکته را هم بهطور اخترگذرى بگويم که خود ايرانيان ميترايى اين روز مهرگان را درعينحال روز تولد مشيا و مشيانه هم مىدانستهاند که همان آدم و حوا ى اسطورههاى سامى است ، و اين نکته در بُندهشن (از کتب مهمى که از اعصار دور براى ما باقى مانده) آمده است. البته اينجا مطالب بسيار ديگرى هم هست که من ناگزيرم بگذارم و بگذرم، مثلا اين نکته که آيا اصولا مسيا يا مسايا(مسيح و مسيحا) همان مشيا هست يا نيست. و نکات ديگرى از اين قبيل.
و اما برويم بر سر موضوع دوم، يعنى قضيهى حضرت ضحاک :
دوستان خوب من! کشور ما بهراستى کشور عجيبى است.
در اين کشور سرداران فکورى پديدآمدهاند که حيرتانگيزترين جنبشهاى فکرى و اجتماعى را برانگيخته، بهثمرنشانده و گاه تا پيروزى کامل بهپيش بردهاند. روشنفکران انقلابى بسيارى در مقاطع عجيبى از تاريخ مملکت ما ظهورکردهاند که مطالعهى دستاوردهاى تاريخىشان بس که عظيم است، باورنکردنى مىنمايد.
البته يکى از شگردهاى مشترک همهى جباران تحريف تاريخ است؛ و درنتيجه، متأسفانه چيزى که ما امروز به نام تاريخ دراختيار داريم، جز مشتى دروغ و ياوه نيست که چاپلوسان و متملقان دربارى دورههاى مختلف بههم بستهاند؛ و اين تحريف حقايق و سفيد را سياه و سياه را سفيد جلوهدادن، بهحدى است که مىتواند با حسن نيتترين اشخاص را هم بهاشتباه اندازد.
نمونهى بسيار جالبى از اين تحريفات تاريخى، همين ماجراى فريدون و کاوه و ضحاک است.
پيشاز آنکه به اين مسأله بپردازم، بايد يک نکته را تذکاراً بگويم درباب اسطوره و تاريخ: نکتهى قابل مطالعهاى است اين، سرشار از شواهد و امثلهى بسيار، اما من ناگزير به سرعت از آن مىگذرم و همينقدر اشارهمىکنم که اسطوره يا ميت يکجور افسانه است که مىتواند صرفاً زادهى تخيلات انسانهاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواستهاشان، و مىتواند در عالم واقعيت؛ پشتوانهاى از حقايق تاريخى داشتهباشد، يعنى افسانهاى باشد بىمنطق و کودکانه که تاروپودش از حادثهاى تاريخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده، صورتى ديگر يافته، مثل تاريخچهى زندگى ابراهيم بن احمد سامانى که با شرح حال افسانهاى بودا سيدهارتا بههم آميخته به اسطورهى ابراهيم بن ادهم تبديل شده. در اين صورت مىتوان با جستوجوى در منابع مختلف، آن حقايق تاريخى را يافت و نور معرفت بر آن پاشيد و غَثّ و سَمينش را تفکيک کرد و به کُنه آن پىبرد؛ که باز يکى از نمونههاى بارز آن همين اسطورهى ضحاک است.
در تاريخ ايران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گئومات و مشهور به غاصب. مىدانيم که پس از مرگ کوروش ، پسرش کمبوجيه با توافق سرداران و درباريان و روحانيان و اشراف به سلطنت رسيد و براى چپاول مصريان به آنجا لشگر کشيد، چون جنگ و جهانگشايى که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن، با دريافت سالانهى باج وخراج از ايشان ملازمه داشته، در آن روزگار براى سرداران سپاه که تنها از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند، نوعى کار توليدى بسيار ثمربخش بهحسابمىآمده.(البته اگر بتوان غارت و باجخورى را کار توليدى گفت!)
بگذاريد يک حکم کلى صادرکنم و آب پاکى را رو دستتان بريزم: همهى خودکامههاى روزگار ديوانه بودهاند. دانش روانشناسى بهراحتى مىتواند اين نکته را ثابت کند. و اگر بخواهم به حکم خود شمول بيشترى بدهم بايد آن را به اين صورت اصلاح کنم که: خودکامههاى تاريخ از دَم يک يک چيزىشان مىشده: همهشان از دَم، مَشَنگ بودهاند و در بيشترشان مشنگى تا حد وصول به مقام عالى ديوانهى زنجيرى پيش مىرفته. يعنى دوروبرىها، غلامهاى جاننثار و چاکران خانهزاد، آنقدر دوروبرشان موسموس کردهاند و دُمبشان را توى بشقاب گذاشتهاند و بعضى جاهاشان را ليس کشيدهاند و نابغهى عظيمالشأن و داهى کبير و رهبر خردمند چَپانِشان کردهاند که يواشيواش امر به خود حريفان مشتبه شده و آخرسرىها ديگر يکهو يابو ورشان داشته است ؛ آنيکى ناگهان به سرش زده که من پسر آفتابم، آن يکى ديگر مدعىشده که من بنده پسر شخص خدا هستم، اسکندر ادعا کرد نطفهى مارى است که شبها به بستر مامانش مىخزيده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از ياد برد و مدعىشد که پسر شمشير و نوهى شمشير و نبيرهى شمشير و نديدهى شمشير است.
فقط ميان مجانين تاريخى حساب کمبوجيهى بينوا از الباقى جداست. اين آقا از آن نوع مَلَنگهايى بود که براى گرد و خاک کردن لزومى نداشت دور و برىها پارچهى سرخ جلو پوزهاش تکان بدهند يا خار زير دمبش بگذارند. چون بهقول؛ معروف خودمان از همان اوان بلوغ مادهاش مستعد بود و بىدمبک مىرقصيد. اين مردک خلوضع (که اشراف هم تنها بههمين دليل او را بهتخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشانباشد) پس از رسيدن به مصر و پيروزى بر آن و جنايات بىشمارى که در آن نواحى کرد، بهکلى زنجيرى شد. غش و ضعف و صرع و حالتى شبيه به هارى بهاش دست داد. به روزى افتاد که مصريان قلباً معتقد شدند که اين بيمارى کيفرى است که خدايان مصر به مکافات اعمال جنايتکارانهاش بر او نازل کردهاند.
کمبوجيه برادرى داشت بهنام بَرديا . برديا طبعاً از حالات جنونآميز اخوى خبر داشت و مىدانست که لابد امروز و فرداست که کار جنون حضرتش بهتماشا بکشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افکارى در سرداشت و چند بار نهضتهايى بهراه انداخته بود اشراف بهخونش تشنه بودند و مىدانست که به فرض کنار گذاشته شدن کمبوجيه ، بههيچ بهايى نخواهند گذاشت او بهجايش بنشيند. اينبود که پيشدستى کرد و درغياب کمبوجيه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قيام برديا به مصر رسيد، داريوش و ديگر سران ارتش سر کمبوجيه را زير آب کردند و به ايران تاختند تا به قوهى قهريه دست برديا را کوتاه کنند.
تاريخ قلابى و دستکارى شدهيى که امروز دراختيار ماست ماجرا را به اين صورت نقل مىکند که : «کمبوجيه پيش از عزيمت بهسوى مصر، يکى از محارمش راکه پِرک ساس پِس نام داشت مأموريت داد که پنهانى و بهطورىکه هيچکس نفهمد برديارا سر به نيست کند تا مبادا درغياب او هواى سلطنت بهسرش بزند. اين مأموريتانجام گرفت اما دست بر قضا، مُغى به نام گئومات که شباهت عجيبى هم به بردياىمقتول داشت از اين راز آگاه شد و چون مىدانست جز خود او کسى از قتل برديا خبر ندارد، گفت من برديا هستم و بر تخت نشست» تاريخ ساختگى موجود دنبالهى ماجرا را بدين شکل تحريف مىکند: «هنگامىکه در مصر خبر به گوشکمبوجيه رسيد، خواه بدينسبب که فردى به دروغ خود را برديا خوانده و خواه بهتصور اينکه فريبش داده، برديا را نکشتهاند سخت بهخشم آمد(و اينجا دو روايتهست:) يکى آنکه از فرط خشم جنونآميز دست به خودکشى زد، يکى اينکه بىدرنگبه پشت اسب جست تا به ايران بتازد. و براثر اين حرکت ناگهانى خنجرى که بر کمرداشت به شکمش فرو رفت و از زخم آن بمرد.»
که اين روايت اخير يکسره مجعولاست. حجارىهاى تختجمشيد نشانمىدهد که حتا سربازان عادى هم خنجر بدون نيام بر کمر نمىزدهاند چه رسد به پادشاه. در هر حال، بنا بر قول تاريخ مجعول: «پرک ساس پس راز به قتلرسيده بودن برديا را با سران ارتش در ميان نهاد. آنان شتابان خود را به ايران رساندند ودريافتند کسى که خود را برديا ناميده مغى است به نام گئوماته که برادرش رئيس کاخهاى؛سلطنتى است. پس با قرار قبلى در ساعت معينى به قصر حمله بردند و او را کشتند و با همقرار گذاشتند صبح روز ديگر جايى جمعشوند و هرکه اسبش زودتر از اسب ديگران شيههکشيد پادشاه شود. مهتر داريوش زرنگى کرد و شب قبل در محل موعود وسائل معارفهىاسب داريوش و ماديانى را فراهمآورد، و روز بعد، اسب داريوش بهمجرد رسيدن بدانمحل به ياد کامکارى شب پيش شيههکشيد و به همت آن چارپاى حَشَرى، سلطنت (که صدالبته وديعهاى الهى است) به داريوش تعلقگرفت.»
خوب، تاريخ اينجور مىگويد. اما اين تاريخ ساختگى است، فريب و دروغ شاخدار است، تحريف ريشخندآميز حقيقت است. پس ببينيم حقيقت واقع چه بوده. نخست بگويم که: چه لازم بود که داريوش و همدستانش کمبوجيه را بکشند؟
۱. جنون کمبوجيه بهحدى رسيده بود که ديگر مىبايست دربارهاش فکرى اساسى کنند.
۲.تنها با سر به نيست کردن کمبوجيه بود که مىتوانستند قتل برديا را به گردن او بيندازند و خود از قرارگرفتن درمعرض اين اتهام بگريزند.
۳. چنانکه خواهيم ديد با کشتن کمبوجيه قتل برديا بىدردسرتر مىشد.
ديگر بگويم که: چرا پس از کشتن برديا پاى گئومات دروغين را بهميان کشيدند؟
۱. چون پس از کمبوجيه سلطنت حقاً به برديا مىرسيد، و آنان اولا مخالف سرسخت اعمال و اقدامات او بودند و درثانى با قتل برديا متهم به شاهکشى مىشدند که عواقبش روشنبود. اين بود که برديا را بهنام گئومات کشتند.
۲. نفوذ اجتماعى برديا بيش از آن بوده که تودههاى مردم قتلش را برتابند. بررسى واقعيت ماجرا بهتر مىتواند اين نکات را روشنکند:
ما براى پى بردن به واقعيت امر يک سند معتبر تاريخى دردست داريم. اين سند عبارتاست از کتيبهى بيستون که بعدها به فرمان همين داريوش بر سنگ کنده شده، گيرم از آنجا که معمولا دروغگو کم حافظه مىشود همان چيزهايى که براى تحريف تاريخ بر اين کتيبه نقرشده است مشت اين شيادى تاريخى را بازمىکند. من عجالتاً يکى از جملههاى اين کتيبه را براى شما مىخوانم:
«من، داريوش ، مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان را به مردم سلحشوربازگرداندم... من در پارس و ماد و ديگر سرزمينها آنچه را که گرفته شده بود،باز پس گرفتم.»
عجبا، آقاى داريوش ، اين مردم سلحشور که در کتيبهاى بهشان اشاره کردهاى غير از همان سران و سرداران ارتشند که از طبقهى اشراف انتخاب مىشدند؟ ـ کسى مرتعها و کشتزارها و اموال منقول و بردگان آنها را از دستشان گرفتهبود که تو دوباره به آنها بازگرداندى؟
کليد مسأله در همينجا است. حقيقت اين است که اصلا گئوماته نامى در ميان نبود و آنکه به دست داريوش و همپالکىهايش به قتل رسيده، خود برديا بوده است. ــ برديا از غيبت کمبوجيه و اشراف توطئهچى دربارى استفاده مىکند و قدرت را به دست مىگيرد و بىدرنگ دست به دگرگون کردن ساختار جامعه مىزند ــ دگرگونىهايى تا حد انقلاب. آنچنان که از نوشتهى هرودوت برمىآيد، درمدت هفت تا هشت ماه سلطنت خود، کارهاى نيک فراوان انجام مىدهد بهطورىکه در سراسر آسياى صغير مرگش فاجعهى ملى شمردهمىشود و برايش عزاى عمومى اعلام مىکنند. هرودوت در فهرست اقدامات او معافيت مردم از خدمت اجبارى نظامى و بخشش سه سال ماليات را نام برده است اما کتيبهى بيستون که بهفرمان داريوش نقر شده نشان مىدهد که موضوع بسيار عميقتر از اين حرفها بوده:
سنگنبشتهى بيستون از مرتعها و زمينهاى کشاورزى و اموال منقول نام مىبرد که داريوش آنها را به اشراف و مردم سلحشور(يعنى سران ارتش) بازگردانده. ـ معلوممىشود برديا اموال منقول و غيرمنقول خانوادههاى اشرافى را مصادره کرده به دهقانان و کشاورزان بخشيده بوده.
سنگنبشته سخن از بردگانى بهميانآورده که داريوش آنها را به مردم سلحشور برگردانده. ـ معلوممىشود که برديا بردهدارى يا حداقل کار بردهوار را يکسره ملغى کرده بوده.
يک مورخ روشنبين در رسالهى خود نوشته است: «در اين جريان کار بهمصادرهى اموال و مراتع و سوزاندن معابد و بخشودن مالياتها و الغاى بيگارى(کاربردهوار) کشيد (و همهى اينها، دستکم) نشانهى وجود بحران در روابط اجتماعىاقتصادى جامعهى هخامنشى است. »
دياکونف نيز مىنويسد: «پس از پايان کار گئوماتا (و به عقيدهى من شخص برديا )داريوش با قيامها و مخالفتهاى زيادى روبهرو شد. هدف اين قيامها، احياى نظامات زمانبرديا بود که داريوش همه را ملغىکردهبود. و دستکم سه تا از اين قيامها بهصورت يکنهضت خلق به تمام معنى درآمد. اين سه عبارت بودند از قيام فرادا، قيام فَرَوَرتيشفرائورت ، و قيام وَهيزداتَهى پارسى . داريوش در برابر اين قيامها روشى سخت و خونينپيش گرفت، چنانکه در بابل مثلا به يک آن، سه هزار تن از رهبران و سرکردگان جنبش رابهدارآويخت.»
ببينيد خود داريوش در سنگنبشتهى کذايى دربارهى پايان کار فرورتيش چه مىگويد:
«او را زنجيرکرده پيش من آوردند. من به دست خويش گوشها و بينى او را بريدم وچشمانش را از کاسه برآوردم. او را همچنان در غل و زنجير در دربار من برپا نگهداشتند و؛مردم سلحشور همگى او را ديدند. پس از آن فرمان دادم تا او را در اکباتانه بر نيزه نشاندند.نيز مردانى را که هواخواه او بودند در اکباتانه در درون دژ بر دار آويختم.»
اصولا خود اين انتقامجويى ديوانهوار و درندهخويى باورنکردنى به قدر کافى لو دهنده هست. بهخوبى مىتواند از عمق و گسترش نهضت فرورتيش خبر دهد. واژگونه نشان دادن تاريخ سابقهى بسيار دارد. ماجراى انوشيروان را همه مىدانند و مکررنمىکنم. اين حرامزادهى آدمخوار با روحانيان مواضعه کرده که اگر او را بهجاى برادرانش به سلطنت رسانند ريشهى مزدکيان را براندازد. نوشتهاند که تنها در يک روز به قولى يکصد و سىهزار مزدکى را در سراسر کشور به تزوير گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگونه در چالههاى آهک کاشتند. اين عمل چنان نفرتى بهوجود آورد که دستگاه تبليغاتى رژيم براى زدودن آثار آن به کار افتاد تا با نمايشات خر رنگ کنى از قبيل زنجير عدل و غيره و غيره از آن ديو خونخوار فرشتهاى بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شايد براى هميشه تاريخ را فريب بدهند، چنان که امروز هم وقتى نام انوشيروان را مىشنويم خواه و ناخواه کلمهى عادل به ذهن ما متبادرمىشود.
زنده است نام فرخ نوشيروان به عدل
گرچه بسى گذشت که نوشيروان نماند.
بيچاره سعدى !
بارى، اين ماجراى داريوش و برديا را داشته باشيد تا بهاش برگرديم.
حالا ببينيم قضيهى ضحاک چيست:
آقاى حصورى، يکى از دوستان من که محققى گرانمايه است در مقالهاى راجع به اسطورهى ضحاک مىنويسد: جمشيد جامعه را به طبقات تقسيم کرد: طبقهى روحانى، طبقهى نجبا، طبقهى سپاهى، طبقهى پيشهور و کشاورز و غيره... بعد ضحاک مىآيد روى کار. بعد از ضحاک، فريدون که با قيام کاوه ى آهنگر به سلطنت دست پيدا مىکند، مىبينيم اولين کارى که انجام مىدهد بازگرداندن جامعه است به همان طبقات دورهى جمشيد . بهقول فردوسى ، فريدون بهمجرد رسيدن به سلطنت جارچى در شهرها مىاندازد که:
سپاهى نبايد که با پيشهور به يک روى جويند هر دو هنر
يکى کارورز و دگر گُرزدار سزاوار هردو پديد است کار
چو اين کار آن جويد آنکار اين پر آشوب گردد سراسر زمين!
اين به ما نشانمىدهد که ضحاک در دورهى سلطنت خودش که درست وسط دورههاى سلطنت جمشيد و فريدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ريخته؛ بوده. البته ما از تقسيمبندى طبقاتى جامعه در دو و سه هزار سال پيش چيزهايى مىدانيم. اين طبقهبندى نه فقط از مختصات جامعهى ايرانى کهن بوده، اوستاى جديد هم که متنش در دست است وجود اين طبقات را تأييد مىکند.
پيداست که اسطورهى ضحاک، بدين صورتى که به ما رسيده، پرداختهى ذهن مردمى است که تشکيل مىدهند چرا بايد آرزو کنند فريدونى بيايد و بار ديگر آنها را به اعماق براند، يا چرا بايد از بازگشت نظام طبقاتى قند تو دلشان آب بشود؟
پس از دو حال خارج نيست: يا پردازندگان اسطوره کسانى از طبقهى مرفه بودهاند (که اين بسيار بعيد بهنظرمىرسد)، يا ضبط کنندهى اسطوره(خواه فردوسى ، خواه مصنف خداينامک که مأخذ شاهنامه بوده) کلکزده اسطورهيى را که بازگو کنندهى آرزوهاى طبقات محرومبوده بهصورتىکه در شاهنامه مىبينيم درآورده و ازاينطريق، صادقانه از منافع خود و طبقهاش طرفدارىکرده. طبيعىاست که درنظر فردى برخوردار از منافع نظام طبقاتى، ضحاک بايد محکوم بشود و رسالت انقلابى کاوهى پيشهورِ بدبختِ فاقد حقوق اجتماعى بايد در آستانهى پيروزى به آخر برسد و تنها چرمپارهى آهنگريش براى تحميق تودهها، به نشان پيوستگى خللناپذير شاه و مردم بهصورت درفش سلطنتى درآيد و فريدون که بازگردانندهى جامعه به نظام پيشين است و طبقات را از آميختگى با يکديگر بازمىدارد بايد مورد احترام و تکريم قراربگيرد.
حضرت فردوسى در بخش پادشاهى ضحاک از اقدامات اجتماعى او چيزى بر زبان نياورده به همين اکتفا کرده است که او را پيشاپيش محکوم کند، و در واقع بدون اينکه موضوع را بگويد و حرف دلش را رو دايره بريزد حق ضحاک بينوا را گذاشته کف دستش. دو تا مار روى شانههايش رويانده که ناچار است براى آرام کردنشان مغز سر انسان بر آنها ضماد کند. حالا شما برويد دربارهى اين گرفتارى مسخره از فردوسى بپرسيد، چرا مىبايست براى تهيهى اين ضماد کسانى را سر ببرند؟ چرا از مغز سر مردگان استفاده نمىکردند؟ به هر حال براى دست يافتن به مغز سر آدم زنده هم اول بايد او را بکشند، مگر نه؟ خوب، قلم دست دشمن است ديگر. شما اگر فقط به خواندن بخش پادشاهى ضحاک شاهنامه اکتفا کنيد، مطلقاً چيزى از اصل قضيه دستگيرتان نمىشود، همينقدر مىبينيد بابايى آمده به تخت نشسته که مارهايى روى شانههايش است و چون ناچار است از مغز سر جوانان به آنها خوراک بدهد تا راحتش بگذارند مردم به ستوه مىآيند و انقلاب مىکنند و دمار از روزگارش برمىآورند و فريدون را به تخت مىنشانند، و قهرمان اصلى انقلاب هم آهنگرى است که چرمپارهى آهنگريش را توک چوب مىکند. البته فکر نکنيد فردوسى عليهالرحمه نمىدانسته براى انقلاب کردن لازم نيست حتماً يکى چيزى را توکِ چوب کند؛ منتها اين چرمپاره؛ را براى بعد که بايد به نشانهى همبستگىِ طبقاتىِ غارتکنندگان و غارتشوندگان درفش کاويانى علم بشود لازمدارد!
اما وقتى به بخش پادشاهى فريدون رسيديد، آنهم به شرطى که سرسرى از روى مطلب نگذريد، تازه شستتان خبردارمىشود که اول مارهاى روى شانهى ضحاک بيچاره بهانه بوده و چيزى که فردوسى از شما قايم کرده و درجاى خود صدايش را بالا نياورده انقلاب طبقاتى او بوده؛ ثانياً با کمال حيرت درمىيابيد آهنگر قهرمان دورهى ضحاک جاهلى بىسروپا و خائن به منافع طبقات محروم از آب درآمده!
اين نکته را کنارمىگذاريم که قيام مردم بر عليه ضحاک عملا قيام تودههاى آزاد شده از قيد و بندهاى جامعهى اشرافى است برضد منافع خويش و درحقيقت کودتايى است که اشراف خلع يد شده به راه انداختهاند ازطريق تحريک اجامر و اوباش برعليه ضحاک که آنها را خاکسترنشين کرده. سؤال اين است که خوب، پس از پيروزى قيام، چرا سلطنت به فريدون تفويض مىشود؟ـ فقط به يک دليل:
فريدون از خانوادهى سلطنتى است و بهقول فردوسى فَرّ شاهنشهى دارد، يعنى خون سلطنتى (که اين بنده مطلقاً از فرمول شيميايى چنين خونى اطلاع ندارد) تو رگهايش جارى است! اين به اصطلاح فرّ شاهنشهى موضوعى است که فردوسى مدام رويش تکيه مىکند. تعصب او در اين عقيده که مردم عادى شايستهى رسيدن به مقام رهبرى جامعه نيستند شايد از داستان انوشيروان بهتر آشکارباشد:
قباد هنگام عبور از اصفهان شبى را با دختر دهقانى به سر مىبرد و سالها بعد خبر پيدا مىکند که همخوابهى يکشبهى شاهنشاه برايش يک پسر کاکل زرى به دنيا آورده که بعدها انوشيروان نام مىگيرد و به سلطنت مىرسد. خوب، اين که نمىشود. مگر ممکناست يک چنان پادشاه جَمْجاهى همينجورى از يک زن هشت من نُه شاهى طبقهى بقال چغال به دنيا آمده باشد؟ اين است که قبلا بهترتيبى نژاد دختر مورد تحقيق قرار مىگيرد و بىدرنگ کاشف بهعمل مىآيد که نخير، هيچ جاى نگرانى نيست، دختره از تخم و ترکهى جمشيد است و خون شاهان در رگهايش جارى است!
درميان همهى تاجداران شاهنامه ى فردوسى ، ضحاک تنها کسى است که نمىتواند بگويد:
منـم شـاه با فـرهى ايـزدى هَمَم شهريارى، هَمَم موبدى
و اين خود ثابت مىکند که ضحاک از دودمان شاهى و حتا اشراف دربارى نيست بلکه فردى است عادى که از ميان تودهى مردم برخاسته.
آقاى حصورى بسيار دقيق به اين نکته اشارهمىکند. مىگويد: «از آنجا که ايندوره بهکلى از جنبههاى الهى که به دورههاى ديگر دادهاند، جداست بايد پذيرفتکه دورهاى انسانى است...اين ضحاک در نظر پردازندهى اسطوره چنان ناپاک جلوهکرده است که ديگر به لقب ايرانى آژىدهاک (يا اژدها) و به اسم ايرانيشبيوَراَسپ توجهى نکرده او را يکباره غيرايرانى و بهخصوص تازى خوانده و بهخيالخود اين ننگ را از دامن ايرانيان ستردهاست که خدا نخواسته يکى از آنها بر عليهامر مقدسى چون نظام طبقاتى قد علم کند!»
وقتى که رد اسطورهى ضحاک را توى تاريخ بگيريم به اين حقيقت مىرسيم که ضحاک فردوسى درست همان گئومات غاصبى است که داريوش از برديا ساخته بود. اگر شما به آنچه ابوريحان بيرونى دربارهى ضحاک نوشته نگاه کنيد از شباهت مطالب او با مطالب سنگنبشتهى بيستون حيرت مىکنيد. يک نکتهى بسيار بسيار مهم متن ابوريحان اصطلاح «اشتراک در کدخدايى» است در دورهى ضحاک ، و اين دقيقاً همان تهمت شرمآورى است که به مزدک بامدادان نيز وارد آوردهاند. توجه کنيد به نزديکشدن معتقدات مزدکى و ضحاکى! ـ مزدک هرگونه مالکيت خصوصى بيش از حد نياز را طرد و مالکيت اشتراکى را تبليغ مىکرد. براى اشراف، زنان درشمار اموال خصوصى بودند نه به معنى نيمى از جامعهى انسانى. اين بود که درکمال حرامزادگى حکم مزدک را تعميم دادند و او را متهم کردند که زنان را نيز در تعلق تمامى مردان خواسته است. آن «اشتراک در کدخدايى» که بيرونى به ضحاک نسبت داده، همان تهمت شرمآورى است که بعدها به آئين مزدک نيز بسته شد، زيرا کدخدايى به معنى دامادى و شوهرى است، مقابل کدبانويى.
حالا ديگر بماند که بيرونى راجع به دورهاى اظهارات تاريخى مىکند که اسطوره است و لزوماً صورت تاريخ ندارد! آقاى حصورى مقالهاش را با اين جمله ادامه مىدهد:
«احقاق حق ضحاک که به گناه حفظ منافع مردم ماردوش و جادو از آب درآمده نبايدما را از دنبالکردن داستان جمشيد باز دارد: مىبينيم که فريدون دوباره قالب قديمى شاهانکهن ايرانى را پيدا مىکند و بهتلاطم دورهى ضحاک خاتمه مىدهد و جامعه را به همانراهى مىبرد که جمشيد مىبرد.»
مىبينيد دوستان که حکومت ضحاک ِ افسانهاى يا بردياى تاريخى را ما به غلط، به اشتباه، مظهرى از حاکميت استبدادى و خودکامگى و ظلم و جور و بىداد فردى تلقى کردهايم. بهعبارت ديگر شايد تنها شخصيت باستانى خود را که کارنامهاش به شهادت کتيبهى بيستون و حتا مدارکى که از خود شاهنامه استخراج مىتوان؛ کرد، سرشار از اقدامات انقلابى تودهيى است بر اثر تبليغات سويى که فردوسى براساس منافع طبقاتى و معتقدات شخصى خود براى کرده به بدترين وجهى لجنمال مىکنيم و آنگاه کاوه را مظهر انقلاب تودهاى بهحساب مىآوريم در حالى که کاوه در تحليل نهايى عنصرى ضدمردمى است.
به اين ترتيب پذيرفتن دربست سخنى که فردوسى از سر گريزى عنوان کرده بهصورت يک آيهى مُنْزَل، گناه بىدقتى ماست نه گناه او که منافع طبقاتى يا معتقدات خودش را در نظر داشته.
سياست رژيمها در جهان سوم، ارتجاعى و استثمارى است. هر رژيم با بلندگوهاى تبليغاتيش از يکسو فقط آنچه را که خود مىخواهد يا بهسود خود مىبيند، تبليغ مىکند و از سوى ديگر با سانسور و اختناق از انتشار هر فکر و انديشهيى که با سياست نفعپرستانهى خود درتضاد ببيند مانع مىشود. مىبينيد که تاکنون هيچ محققى به شما نگفته است که شاهنامه ى فردوسى ، اگر در زمان خود او ـ حدود هزارسال پيش از اين ـ مبارزه براى آزادى ايران عربزدهى خليفهزدهى ترکان سلجوقى زده را ترغيب مىکرده، امروز بايد با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته.
بلندگوهاى رژيم سابق از شاهنامه به عنوان حماسهى ملى ايران نام مىبرد، حالآنکه در آن از ملت ايران خبرى نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در کلمهى شاه متجلىمىکند. خوب، اگر جز اين بود که از ابتداى تأسيس راديو در ايران هرروز صبح به ضرب دمبک زورخانه توى اعصاب مردم فرويش نمىکردند. آخر امروزه روز فرّ شاهنشهى چه صيغهاى است؟ و تازه به ما چه که فردوسى جز سلطنت مطلقه نمىتوانسته نظام سياسى ديگرى را بشناسد؟
در ايران اگر شما برمىداشتيد کتاب يا مقاله يا رسالهيى تأليف مىکرديد و در آن مىنوشتيد که در شاهنامه فقط ضحاک است که فرّ شاهنشهى ندارد پس از تودهى مردم برخاسته؛ و اين آدم به فلان و به همان دليل محدوديتهاى اجتماعى را از ميان برداشته و دست به اصلاحات عميق اجتماعى زده، پس حکومتش بهخلاف نظر فردوسى حکومت انصاف و خرد بوده؛ و کاوه نامى بر او قيام کرده اما يکى از تخم و ترکهى جمشيد را بهجاى او نشانده پس درواقع آن چه به قيام کاوه تعبير مىشود، کودتايى ضدانقلابى براى بازگرداندن اوضاع بهروال استثمارى گذشته بوده، اگر چوب به آستينتان نمىکردند، اينقدر هست که دستکم به ماحصل تتبعات شما دراينزمينه اجازهى انتشار نمىدادند و اگر هم بهنحوى از دستشان در مىرفت، بههزار وسيله مىکوبيدندتان. چنانکه بر سر برداشتهاى من از حافظ ، استادان شاخ پشمى فرهنگستانى رژيم درکمال وقاحت؛ رأى صادرفرمودند که مرا بايد بهمحاکمه کشيد، و بعد هم که اوضاع عوض شد بهکلى جلو انتشارش را گرفتند.
خوب. پس حقايق و واقعيات وجود دارند و آنجا هستند:
توى شاهنامه ، توى سنگنبشتهى بيستون، توى ديوان حافظ ، توى کتابهايى که خواندنشان را کفر و الحاد به قلم دادهاند، توى فيلمى که سانسور اجازهى ديدنش را نمىدهد و توى هرچيزى که دولتها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزى، به نام پيشگيرى از تخريب انديشه و به هزار نام و هزار بهانهى ديگر سعىمىکنند تودهى مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشهى دنيا، هر رژيم حاکمى که چيزى را ممنوعالانتشار به قلم داد، من به خودم حق مىدهم که فکر کنم در کار آن رژيم کلکى هست و چيزى را مىخواهد از من پنهان کند.
پارهيى از نظامها اعمال سانسور را با اين عبارت توجيه مىکنند که:«ما نمىگذاريم ميکرب وارد بدنمان بشود و سلامت فکرى ما و مردم را مختلکند.» ـ آنها خودشان هم مىدانند که مهمل مىگويند. سلامت فکرى جامعه فقط در برخورد با انديشهى مخالف محفوظ مىماند. تو فقط هنگامى مىتوانى بدانى درست مىانديشى که من منطقت را با انديشهى نادرستى تحريک کنم. من فقط هنگامى مىتوانم عقيدهى سخيفم را اصلاح کنم که تو اجازهى سخن گفتن داشته باشى. حرف مزخرف خريدار ندارد، پس تو که پوزهبند به دهان من مىزنى از درستى انديشهى من، از نفوذ انديشهى من مىترسى. مردم را فريب دادهاى و نمىخواهى فريبت آشکارشود. نگران سلامت فکرى جامعه هستيد؟ پس چرا مانع انديشهى آزادش مىشويد؟ سلامت فکرى جامعه تنها در گرو همين واکسيناسيون بر ضد خرافات و جاهليت است که عوارضش درست با نخستين تب تعصب آشکار مىشود.
براى سلامت عقل فقط آزادى انديشه لازم است. آنها که از شکفتگى فکر و تعقل زيان مىبينند جلو انديشههاى روشنگر ديوارمىکشند و مىکوشند تودههاى مردم احکام فريبکارانهى بستهبندى شدهى آنان را بهجاى هر سخن بحثانگيزى بپذيرند و انديشههاى خود را بر اساس همان احکام قالبى که برايشان مفيد تشخيص داده شده زيرسازى کنند.
تودهيى که بدينسان قدرت خلاقهى فکرى خود را از دست داده باشد، براى راه جستن به حقايق و شناخت قدرت اجتماعى خويش و پيداکردن شعور و حتا براى توجه يافتن به حقوق انسانى خود محتاج به فعاليت فکرى انديشمندان جامعهى خويش است. زيرا کشف حقيقتى که اين چنين در اعماق فريب و خدعه مدفون شده باشد رياضتى عاشقانه مىطلبد و بهطور قطع مىبايد با آزادانديشى؛ و فقدان تعصب جاهلانه پشتيبانى بشود که اين هم ناگزير درخصلت تودهى گرفتار چنان شرايطى نخواهد بود.
اين ماجراى ضحاک يا برديا يک نمونه بود براى نشاندادن اين اصل که حقيقت چهقدر آسيبپذير است، و درعينحال، زدودن غبار فريب از رخسارهى حقيقت چهقدر مشکل است. چهبسا در همين تالار کسانى باشند با چنان تعصبى نسبت به فردوسى ، که مايل باشند به دليل اين حرفها خرخرهى مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بيرون بکشند؛ فقط به اين جهت که دروغ هزار ساله، امروز جزو معتقداتشان شده و دست کشيدن از آن براىشان غير مقدور است.
پيشينيان ما گفتهاند«آفتاب زير ابر نمىماند و حقيقت سرانجام روزى گفته خواهد شد.» اين حکم شايد روزگارى قابليت قبول داشته و پذيرفتنى بوده اما در عصر ما که کوچکترين خطايى مىتواند به فاجعهيى عظيم مبدل شود، به هيچ روى فرصت آن نيست که دست روى دست بگذاريم و بنشينيم و صبر پيش گيريم که روزى روزگارى حقيقت با ما بر سر لطف بيايد و گوشهى ابرويى نشانمان بدهد.
امروز هر يک از ما که اينجا نشستهايم، بايد خود را به چنان دستمايهيى از تفکر منطقى مسلح کنيم که بتوانيم حقيقت را بو بکشيم و پنهانگاهش را بىدرنگ بيابيم.
ما در عصرى زندگى مىکنيم که جهان به اردوگاههاى متعددى تقسيم شده است. در هر اردويى بتى بالا بردهاند و هر اردويى به پرستش بتى واداشته شده. اميدوارم دوستان! که نه خودتان را به کوچهى علىچپ بزنيد، نه سخن مرا به گونهيى جز آنچه هست تعبير و تفسيرکنيد. اشارهى من مطلقاً به بتسازى و بتپرستى نوبالغان نيست که مثلا مايکل جکسن قرتى يا محمدعلى کلى، کتکخور حرفهاى براىشان بهصورت خدا در مىآيد. اشارهى من به بيمارى کودکانهتر، اسفانگيزتر و بسيار خجلتآورتر کيش شخصيت است که اکثر ما گرفتار آنيم. مايى که کلى هم ادعامان مىشود، افادهها طَبَقطَبَق، و مثلا خودمان را مسلح به چنان افکار و انديشههاى متعالى مىدانيم که نجاتدهندهى بشريت از يوغ بردگى جديد است. بله، مستقيماً به هدف مىزنم و کيش شخصيت را مىگويم. همين بتپرستى شرمآور عصر جديد را مىگويم که مبتلا به همهى ما است و شده است نقطهى افتراق و عامل پراکندگى مجموعهيى از حسن نيتها تا هر کدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببريم و خودمان را درون آن زندانى کنيم. انسان به برگزيدگان بشريت احترام مىگذارد و از مشعل انديشههاى آنان روشنايى مىگيرد اما درست از آن لحظه که از برگزيدگان زمينى و اجتماعى خود شروع به ساختن بت آسمانى قابل پرستش مىکند، نه فقط به آن فرد برگزيده توهين روا؛ مىدارد بلکه علىرغم نيات آن فرد برگزيده، برخلاف تعاليم آن آموزگار خردمند که خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانى بيرون کشد، بار ديگر به اعماق سياهى و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگونمىشود. زيرا شخصيتپرستى لامحاله تعصب خشکمغزانه و قضاوت دگماتيک را به دنبال مىکشد، و اين متأسفانه، بيمارى خوفانگيزى است که فرد مبتلاى به آن با دست خود تيشه به ريشهى خود مىزند.
انسان خردگراى صاحب فرهنگ چرا بايد نسبت به افکار و باورهاى خود تعصب بورزد؟ تعصب ورزيدن کار آدمِ جاهلِ بىتعقلِ فاقدِ فرهنگ است: چيزى را که نمىتواند دربارهاش بهطور منطقى فکر کند، به صورت يک اعتقاد دربست پيشساخته مىپذيرد و درموردش هم تعصب نشان مىدهد. چوبى را نشانش بده، بگو تو را اين آفريده، بايد روزى سه بار دورش شلنگ تخته بزنى هربار سيزده دفعه بگويى من دوغم. کارش تمام است. برو چند سال ديگر برگرد بهاش بگو خانه خراب! اين حرکات که مىکنى و اين مزخرفاتى که بهعنوان عبادت بلغور مىکنى، معنى ندارد! ـ مىدانيد چه پيش مىآيد؟ ـ مىگيرد پاى همان چوبى که مىپرستد درازت مىکند بهعنوان کافر حربى سرت را گوش تا گوش مىبرد! ـ اين را بهاش مىگوييم تعصب. حالا بفرماييد به اين بندهى شرمنده بگوييد چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما که خودمان را صاحب درايت هم فرض مىکنيم عاقلانه؟
تبليغات رژيمها هم درست از همين خاصيت تعصبورزى تودههاست که بهرهبردارى مىکنند. دستکم براى ما ايرانىها اين گرفتارى بسيار محسوس است.
از نهضت عظيم تصوف که چشم بپوشيم و دلايل نضج و نفوذ آن را استثنا کنيم، بهعلل متعددى که يک خفقان سنتى دو هزار و پانصد ساله را بر قلمرو موسوم به ايران تحميل کرده است انديشمندان وطن ما ـ که از قضا تعدادشان چندان هم کم نبوده ـ هرگز بهدرستى نتوانستهاند پاک و ناپاک و شايست و ناشايست و درست و نادرست افکار و عقايد را چنان که بايد با جامعه در ميان نهند.
توده که غافل و نادان و بىسواد ماند و تعصب جاهلانه کورش کرد، انديشه و فرهنگ هم از پويايى مىافتد و در لاک خودش محبوسمىشود و درنتيجه، تبليغاتچىهاى حرفهاى مىتوانند هر انديشهيى را بر زمينهى تعصب عامه قابل پذيرش کنند. وقتى لقب جبار آدمخوارى مثل شاه صفى را بگذارند ظلالله، يارويى که همهى فکر و ذکرش اللّه است چه کند؟
نمونه مىدهم:
يکى از پرشکوهترين مبارزاتى که طى آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود؛ را به ميدان بياورد و به پشتوانهى آن پوزهى اشغالگران را بهخاک بمالد نهضت تصوف در ايران بوده است.
همه مىدانيم که ايرانيان فريب در باغ سبزى را خوردند که اعراب با شعار مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بود. بحرانهاى اجتماعى ايران هم به اين فريبخوارگى تحرک بيشترى بخشيد تا آنجا که مىتوانگفت دفاعى از کشور صورت نگرفت و دروازهها از درون به روى مهاجمان گشوده شد. اما اعراب با ورود به ايران شعارهاى خود را فراموش کردند و روشى با ايرانيان در پيش گرفتند که فىالواقع رفتار فاتح با مغلوب و خواجه با برده بود. کار عرب صحراگرد در ايران بهجايى رسيد که وقتى پياده بود ايرانى حق نداشت سوار مرکب بماند و وقاحتش به آنجا رسيد که بگويد اگر سگ و خوک ايرانى از جلو نمازخانه بگذرد نماز عرب باطل است!
عرب بيابانگرد بىفرهنگ به ملتى که فرهنگى عميق داشت و به مظاهر هنرى خود بهشدت دلبسته بود، گفت موسيقى حرام است، شعر مکروه است، رقص معصيت است، هنرهاى تجسمى (نقاشى و حجارى و چهرهسازى و پيکرتراشى) کفر محض است. اما ايرانى با همهى فرهنگش به پا خاست و دربرابر اين تحريم ايستاد و به جنگ آن رفت و بر بنياد همان دينى که هرگونه تجلى ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجيع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشيد و عاشقانهترين شعر زمينى را و موسيقى را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاهها برد. زيباترين معمارى را بهعنوان معمارى اسلامى ارائه داد و گنبدهايى بالاى اين مسجد و آن مزار به وجودآورد که رنگ در آنها موسيقى منجمد است و طرحها و نقشهاى آن به حقيقت تجلى عقدهى ممنوعه و سرکوفتهى رقص. اين نهضت نه فقط فرهنگ ايرانى را نجات بخشيد بلکه تمامى احساسات ملى و ضد عربى ايرانيان را هم از طريق عناصر و اشکال نمادين، همچون متلکى به خورجين هنر اسلامى چپاند. نقوش هنرهاى اسلامى ايران از اين لحاظ بهراستى قابل مطالعه است: مثلا طرح موسوم به بتهجقه همان سرو است. سروى که از فراسوهاى آيين زرتشت مىآيد و براى ايرانيان درخت مقدس بوده، و نشانهى جاودانگى و سرسبزى ابدى، که لابد رديفهاى آنرا در کندهکارىهاى تختجمشيد ديدهايد. قوسها و دواير طرح معروف به اسليمى نيز، اگر از من بپرسيد مىگويم همان انار ـ ميوه مقدس زرتشتى ـ است که استيليزه شده و گلش به شعلههاى آتش مىماند که يادآور آتشکدههاست و سرش به تاج کيانى مىماند.
بگذاريد حقيقت تلخترى را بهتان بگويم:
اين دستگاه پيچيدهيى که مغز ماست اگر «نياموزد» اگر«ياد نگيرد و تمرين نکند» به دو پول سياه نمىارزد. اگر آدمىزاد تو جنگل با گرگها بزرگ بشود، نه؛ مغزش به دادش خواهد رسيد، نه حتا قوهى ناطقهاش را خواهد توانست کشف کند. با جاهاى ديگر دنيا کارى ندارم، در ايرانِ خودمان تودهى ملت ما در تمام طول تاريخش امکان تعقل، امکان تفکر، امکان بهکارگرفتن اين چيزى را که بهاش مغز مىگويند نداشته. البته اين که در تاريخ ملتى نوابغى چون خوارزمى و خيام و حافظ و بيرونى و ابنسينا به ظهور برسند، مطلبى ديگر است. اولا که خوارزمى و خيام و امثالهم نمىتوانستهاند انقلابى اجتماعى را طرح بريزند يا به پيش برانند و دانششان هم چيزى نبوده است که بهکارِ توده آيد، و همان بهتر! تازه غولى چون حافظ هم که به اعتقاد من تاج سر همهى شاعران همهى زبانها در همهى زمانها است وقتى دردسترس توده قرارگرفت سرنوشتش چه خواهدبود، جز اينکه با ديوانش فال بگيرند؟
من نمىگويم تودهى ملت ما قاصراست يا مقصر، ولى تاريخ ما نشان مىدهد که اين توده حافظهى تاريخى ندارد. حافظهى دستجمعى ندارد، هيچگاه از تجربيات عينى اجتماعيش چيزى نياموخته و هيچگاه از آن بهرهيى نگرفته است و درنتيجه هر جا کارد به استخوانش رسيده، به پهلو غلتيده، از ابتذالى به ابتذال ديگر ـ و اين حرکت عرضى را حرکتى درجهت پيشرفت انگاشته، خودش را فريفته. من متخصص انقلاب نيستم ولى هيچ وقت چشمم از انقلاب خود انگيخته آب نخورده. انقلاب خود انگيخته مثل ارتش بىفرمانده بيشتر به درد شکست خوردن و براى اشغال شدن گزک به دست دشمن دادن مىخورد تا شکست دادن و دمار از روزگار دشمن برآوردن. ملتى که حافظهى تاريخى ندارد، انقلابش به هراندازه هم که از لحاظ مقطعى «شکوهمند» توصيف شود، درنهايت به آنصورتى درمىآيد که عرض شد. يعنى در نهايت امر چيزى ارتجاعى ازآب در مىآيد. يعنى عملى خلاق صورت نخواهد داد. دربرابر بىداد مُغها و روحانيان زردشتى که تسمه از گردهاش کشيدهاند فريب عربها را مىخورد. دروازهها را به روىشان بازمىکند، و دويستسال بعد که از فشار عرب بهستوهآمد و نهضت تصوف را بهراه انداخت، دوباره فيلش ياد هندوستانمىکند و عناصر زردشتى را که با آن خشونت دور انداخته، پيش مىکشد و از شباهت جقهى انار به تاج کيانى براى سوزاندن دماغ عربها طرح اسليمى مىآفريند ـ هنرش پيش مىرود ولى جامعه در عمل واپسگرايى مىکند. شاه اسمعيل به دلايل سياسى مىافتد وسط که مملکت را شيعه کند (کارى که فرضکنيم از لحاظ سياسى بسيار خوب است، زيرا کشور را از اضمحلال نجات مىدهد) ولى اين کار به بهاى سنگينى تمام مىشود: به قيمت از دست رفتن فرهنگ و هنر و دانش در ايران، و از آن جمله به بهاى جان حدود نيم ميليون نفر آدمىزادى که حاضر به قبول مذهب ديگرى نيستند و نمىخواهند دست از سنّىگرى بردارند و توى اذانشان بگويند: علىّ ولىاللّه. اما همين توده که؛ از ترس شمشير شيعه شد يا تظاهر به شيعهگرى کرد، چندى بعد بهکلى موضوع را از ياد مىبرد و چنان تعصبى جانشين حافظهى تاريخيش مىشود که بيا و تماشاکن! حتا قبول مىکند که اگر پنج تا سنّى بکشد يک راست راهى بهشت مىشود. به شاهش که ضمناً رياست مذهبى هم دارد و لقب خودش را گذاشته کلبِ آستان على مىگويد: مرشدِ کُل و در رکابش براى اعتلاى دين شمشيرمىزند و جهانگيرى مىکند، حال آنکه مرشد کل شب و روزش به مىگسارى مىگذرد و براى دست يافتن به زن شرعى پادشاه فلان کشور، خاک آن کشور به توبره مىکند
قسمت دوم
برگرديم به مطلبمان:
بارى، نقاشى و رقص و موسيقى و شعر دست به دست هم داد و درست از قلب مراکز اسلامى، از ميان خانقاهها به تپش درآمد و غريو اين فرهنگ سرشار از زيبايى حتا در قصور خلفاى ظاهراً مسلمان هم طنينافکند. تا اينجا رهبرى مقاومت و مبارزه با متفکران و آزادانديشان بود و علىرغم دربار خلفا که به شدت و حدت به صوفىکشى و قلع و قمع صوفيان سرکش پرداخته بود، تصوف تا آنجا نفوذ پيدا کرد که خانقاهها عملا بهصورت مراکز اصلى مذهبى درآمد.
متأسفانه اينجا مجال آن نيست که نشان بدهم اسلام عربى چه بوده و اسلامى که تصوف ايرانى از آن ساخت چه. اما مىتوانم نکتهى کوتاهى از معتقدات يکى از سران صوفيه را نقل کنم، که مشت نمونهى خروار است:
«صوفيان گرد آمده بودند در خانقاه، و از بيرون بانگ اذان برخاست که «اللهاکبر»(بزرگ است خدا). شيخ سرى جنبانيد و گفت: ـ و اَنَا اکبرُ مِنهُ. (من از خدا بزرگترم!)»
اما کار تصوف به کجا کشيد؟ ـ هيچ. پس از آنکه نقش سياسى اجتماعى خودش را به انجام رساند، پادشاهان ايران آن را از درونمايهى فرهنگى و مليش خالى کردند و بهصورت پفيوزى و مفتخورى و درويش مسلکى درش آوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بىمزاحمتر، بتوانند به نوکرى و سرسپردگى دربار خلفاى عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بريزند. البته اين طرحى اجمالى و فشرده بود که دادم و بعيد نيست پارهيى برداشتهايم نادرست هم باشد. اين طرح را دادم تا بتوانم بگويم که آن نهضت عظيم چه بود و چه شد. اما بعدها که مورخان مغرض قلم به مزد، به اقتضاى سياستهاى روز گفتند تصوف از همان اول چيزى مفتخورى و گدامنشى و درويشمسلکى نبوده، ما اين حکم را مثل وحى منزل پذيرفتيم.
اگـر گفتهاند انوشيروان آدمکش دودوزهباز فرصتطلب مظهر عدل و انصاف بوده، اين حکم را هم مانند وحى منزل پذيرفتهايم و اگر فردوسى اشتباه کرده يا ريگى بهکفش داشته و اسطورهى ضحاک را به آن صورت؛ جازده، حتا طبقهى تحصيل کرده و مشتاق حقيقت ما نيز حکم او را مثل وحى منزل پذيرفتهاند.
من موضوع قضاوت نادرست دربارهى نهضت تصوف يا اسطورهى ضحاک را بهعنوان دو نمونهى تاريخى مطرح کردم تا به شما دوستان عزيز نشان بدهم که حقيقت چهقدر آسيبپذير است. اين نمونهها را آوردم تا آگاه باشيد چه حرامزادگانى بر سر راه قضاوتها و برداشتهاى ما نشستهاند که مىتوانند به افسونى دوشاب را دوغ و سفيد را سياه جلوه دهند و بوقلمون رنگ کرده را جاى قنارى به ما قالب کنند.اين نمونهها را آوردم تا چنانکه در ابتداى صحبتم گفتم، زمينهاى باشد براى آنکه به نگرانىهايم بپردازم، نگرانىهاى جانگزايى که از فردا، از آينده، روحم را مىتراشد و اره به استخوانهايم مىکشد. حالا که اين زمينه را به وجود آوردم مىتوانم به شما بگويم که در شرايط درونمرزى تعصب اگر براى روشنفکران جامعه کوچکترين امکان عمل کردن به رسالت اجتماعى و انسانى وجود ندارد، از شما که طبقهى تحصيلکرده و آگاه جامعه هستيد و اين بختيارى را هم داشتهايد که چندگاهى دور از دسترس اختناق به خودآموزى بپردازيد هرگز پذيرفته نيست که هر حکمى و هر ايسمى را وحىمنزل تلقى کنيد و نسنجيده و انديشه ناکرده، هر حکم پيشساختهاى را بپذيريد. اين امکان براى شما وجود دارد که چند صباحى از نعمت آزادانه انديشيدن برخوردار باشيد، پس از اين امکان تا آنجا که فرصتداريد سود بجوييد. اگر از يک دانشجوى دانشگاههاى ايران اين سخن پذيرفتنى باشد که در شرايط ناساز مجبور به قبول احکامى مىشود که ظاهر شسته رفتهيى داشته و وسيلهيى براى سنجيدن لنگىهاى اين احکام دراختيارش نبوده، بارى چنين سخنى از هيچ يک شما پذيرفته نيست.
براى شما مجال بحث و جدل هست. شما به اين بحث و جدلها، به بده بستانهاى فکرى، محتاجيد، موظفيد، ناچاريد، زيرا حيات فرداى ما به آن بستگى دارد. زيرا فردا دوباره اگر تو اشتباه کنى، سلامت و هستى مرا بهخطر مىاندازى و اگر من به غلط بروم، تو را به بىراهه مىکشم. خطر کم دانستن از خطر ندانستن بيشتر است. واقعاً راست گفتهاند قديمىهاى ما که «نيمه حکيم بلاى جان است نيمه فقيه بلاى ايمان». ناآگاهى توده، خود خطرى بالقوه هست، چون ناگهان مىجنبد و بىفکر و بىهدف دست به عمل مىزند؛ اما اگر تو نتوانى درست انديشه کنى، آن خطر بالقوه به فاجعهيى مبدل مىشود.
شما بايد درهرلحظه، خودتان را به محاکمه بکشيد که آيا واقعاً آنچه مىگويم و مىکنم درست است؟ آيا مىتوانم بى هيچ نگرانى و دغدغهيى ادعا کنم که اگر از شرافت انسانى خود بخواهم ضامن صحت انديشهها و برداشتهاى من بشود، بىلحظهيى ترديد اين ضمانت را خواهد پذيرفت؟ شما حق نداريد کم بدانيد، حق؛ نداريد بلغزيد، حق نداريد اشتباهکنيد، زيرا فقط ديوانهها مىتوانند توهماتشان را حقيقت صرف تلقىکنند و از احتمال اشتباه هم ککشان نگزد.
حرف آخرم را بگويم: شما حق نداريد بههيچ يک از احکام و آيههايى که از گذشته به امروز رسيده و چشمبسته آنها را پذيرفتهايد، ايمان داشته باشيد. ايمان بىمطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فريب و دروغ است که از اتباع خود ايمان مطلق مىطلبد و به آنها تلقين مىکند که اگر شکآورديد، روىتان سياه مىشود؛ چرا که تنها و تنها شک است که آدمى را به حقيقت مىرساند. انسان متعهد حقيقتجو هيچ دگمى، هيچ فرمولى، هيچ آيهاى را نمىپذيرد مگر اينکه نخست در آن تعقل کند، آنرا در کارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود که حقانيتش را با دلايل متقن علمى و منطقى دريابد. وقتى منطق ديالکتيکى مرا مجاب کرده باشد که آبِ دو رودخانه نمىتواند مرا به يکسان ترکند، من حقدارم به تجربههاى تاريخى شک کنم؛ مگر اينکه شرايط پيروزى فلان تجربهى تاريخى سر مويى با شرايط جامعهى من تفاوت نکند. ـ کوتاهترين فاصلهى ميان دو نقطه خط راست است بىگمان، اما در هندسه به ما آموختهاند که همين نکتهى از آفتاب روشنتر هم تا بهطور علمى اثبات نشود، قابل اعتنا نمىتواند بود. و ما در همان حال به مهملاتى ايمانمىآوريم که تنها اگر ذرهيى به چشم عقل در آن نگاه کنيم از سفاهت خود به خنده مىافتيم.
يک نگاهى به اديان موجود جهان بيندازيد:
اعتقاد و ايمان دينى و مذهبى، از بتپرستى بگيريم بياييم تا دين موسى و بوديسم و آيين زرتشت و مسيحيت و چه و چه، معمولا مثل يک صندوقچهى دربسته بهطور ارثى از والدين به فرزند منتقل مىشود. به احتمال قريب به يقين، همهى ما که زير اين سقف جمع شدهايم، اگر اهل مذهبيم به مذهبى هستيم که والدين ما داشتهاند. البته اينجا صحبت از مذهب است نه دين. دين، تنهى اصلى و نخستين است. در مقاطعى از تاريخ، دين، به دلايل مختلف گرفتار انشعاب مىشود و مذاهب شاخهوار از آن مىرويد و جدا سرى پيش مىگيرد. گويا دين اسلام هفتاد و چند شاخه يا مذهب داشته که امروز به حدود صد و سى و چهل رسيده. هر مذهبى هم طبعاً براى خودش يک جامعهى روحانيت دارد.
افراد جامعهى روحانيت هر مذهبى هم لامحاله معتقدند که تنها مذهب ايشان بر حق است و مذاهب ديگر و اديان ديگر کفرند و غلط زيادى مىکنند. ـ اين هم قبول، چون اگر چنين اعتقادى نداشته باشند که بايد بروند دين ديگرى اختيارکنند.
حالا ما يک لحظه مذاهب موجود جهان را روى زمين در دعواى کفر و دين باقى بگذاريم، خودمان اوج بگيريم و از بيرون، از آن بالا، بهشان نگاهىبيندازيم:
مسيحى (با کاتوليک و پروتستان و انجيلى و کواکر و گريگورى و ارتودکس؛ آن کارى نداريم، چون اينها از مقولهى جنگ داخلى است)، مسلمان(با سنى و شيعه و حنفى و حنبلى و مذاهب ديگر اسلام هم کارى نداريم)، بودايى(با شينتو و کنفوسيوسى و دائويى اين هم کارى نداريم) برهمايى، زردشتى، مهرى، مانوى، بتپرست، آفتابپرست، آتشپرست، شيطانپرست، گاوپرست، يهودى... و همه با اين اعتقاد که فقط مذهب من بر حق است.
خوب ما که رفتهايم از بالا نگاه مىکنيم براىمان يک سؤال مطرح مىشود:
بالاخره همهى اينها که نمىتوانند مذهب بر حق باشند. عقل حکم مىکند که فقط يـکى از اين همه بر حق باشد. منظـور من البته فقط يـک مثال است و در مثل مناقشـه نيست. و من هم در مقامى نيسـتم که به حق و ناحق بـودن اين مذهب و آن مذهب حکـم يا رد حکـم کنم، اما اين را مىتوانم بگويم که من بهصرف ادعاى آن کاهن بودايى به بر حق بودن بوديسم، محال است ايمان بياورم، چرا؟ تنها به اين دليل بسيار ساده که او مذهبش بهاش ارث رسيده و آن را بدون منطق و بدون حـق انتخاب پذيرفته است، پس هيچ جهتـى ندارد ادعايش درست باشد. بودايىگريش را ارث برده و به اين دليل بسيار سست مىگويد دين بودا برحق است ؛ پس اگر در يک خانواده بتپرست متولد مىشد و بتپرستى را به ارث مىبرد مىگفت بتپرستى بر حق است. حتا اگر يک لحظه هم قبول کنيم که واقعاً بوديسـم دين برحقى است، باز حرف آن بابا يـاوه است.
انسان ذىشعور فقط به چيزى اعتقاد نشان مىدهد که خودش با تجربهى منطقى خودش به آن دست يافته باشد. با تجربهى عينى، علمى، عملى، قياسى، فلسفى، و با دخالت دادن همهى شرايط زمانى و مکانى.
انسان يک موجود متفکر منطقى است و لاجرم بايد مغرورتر از آن باشد که احکام بستهبندى شده را بىدخالت مستقيم تعقل خود بپذيرد. پذيرفتن احکام و تعصب ورزيدن بر سر آنها توهين به شرف انسان بودن است.
متأسفانه بايد قبول کرد که ما بسيارى چيزها را پذيرفتهايم فقط به اين جهت که يک لحظه نرفتهايم از بيرون، از آن بالا به آنها نگاهى بيندازيم.
جنگ و جدلهاى عقيدتى فقط بر سر اين راه مىافتد که هيچ يک از طرفين دعوا طالب رسيدن به حقيقت نيست و تنها مىخواهد عقيده سخيفش را بهکرسى بنشاند. و چنين جنگ و مرافعهيى درست به همين سبب حقير و بىارزش و اعتبار و خالهزنکى، وهنآميز و در نهايت امر مأيوس کننده است. ـ داريم تلفنى با ولايت صحبتمىکنيم. طرف مىگويد هشت صبح است و من مىگويم هشت شب است و هر دو هم راست مىگوييم. اما دعوامان مىشود، چرا که يکديگر را به دروغگويى متهم مىکنيم. او از پنجره بيرون را نگاه مىکند و بر سر من فرياد مىزند: ـ با اين آفتابى که مىدرخشد چهطور به خودت اجازه مىدهى مرا دست بيندازى و دروغى به اين بىمزگى بگويى؟
من هم از پنجره بيرون را نگاهمىکنم و دادم در مىآيد که: ـ ياللعجب! ببين حرامزاده چهجورى دارد مرا ريشخند مىکند!
و جنگ حيدرى نعمتى شروع مىشود در صورتى که هيچ کداممان دروغگو نيستيم. فقط کوتاه بينيم، فقط شرايط يکديگر را درک نمىکنيم، دانش و تيزبينى نداريم و شرايط زمانى و مکانى را در استنتاجات و برداشتهاى سطحىاى که داريم دخالت نمىدهيم.
آيا اين توهين به منزلت انسان نيست که اين چيز شگفتانگيز، اين اسباب موسوم به مغز و سيستم فکرى فقط و فقط بر عرصهى خاک در تملک اوست، و آنوقت گوسفندوار به دنبال احکام غالباً بيمارگونهيى مىافتد و اين مفکرهى زيباى غرورآفرين را بلااستفاده مىگذارد و ازش آلت معطله مىسازد؟
کوتاهکنم:
بر اعماق اجتماع حرجى نيست اگر چنين و چنان بينديشد يا چنين و چنان عملکند، اما بر قشر دانشآموختهى نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفکر، حرج است. بر آن دانشجوى محروم از آزادى که امکان بحث و جستوجو بهاش نمىدهند، حرجى نيست، اما بر شما که از امکان تفحص و مباحثه و بده بستان فکرى برخورداريد، حرج هست. بهويژه که شما کنارهجويى نمىکنيد، به من چه نمىگوييد، مردمى کوشاييد و مسؤوليت مىپذيريد. پس بر شما است بهجاى جامعهيى که امکان تفکر منطقى از آن سلب شده است عميقاً منطقى فکر کنيد. خب: پرسش نگرانکننده من اين است:
ـ شما جوانها که مردمى شريفيد، از سرشتى ويژهايد، دربند نام و نان نيستيد، تنها سود و سلامت جامعه را مىخواهيد و جان در سر عقيده مىکنيد، کجاى کاريد؟ چه برنامهيى دردست داريد؟ چه مىخواهيد بکنيد؟
کسى به اين پرسش دردناک من پاسخى نداده است، شما به خودتان چه جوابى مىدهيد؟ ـ اگر دل کوچکتان نمىشکند، من خود بگويم. گمان کنم جواب اين باشد که: چو فردا شود فکر فردا کنيم.
فقط براىتان متأسفم!
از اين سؤال هم مىگذرم و سؤال ديگرى، سؤال نرمترى مطرح مىکنم:
ـ فردا چه مىبايد بکنيد؟ آيا شما از خود چيزى ساختهايد که فردا به کارى بيايد؟ با نظرى انتقادى در خود نگاه کردهايد که ببينيد زيرسازى فرهنگىتان در چه حال است؟
بسيارى از فرزندان ملت ما که در خارج از کشور تحصيل مىکنند، هنگام؛ خروج از ايران به دو دليل کاملا روشن زيرساخت فکرى سالم ندارند. نخست به اين دليل که اصولا در سنينى نيستند که مسائل فرهنگى و هويت ملى براىشان مطرح بوده باشد يا از شرايط اجتماعى وطنمان آگاهىهاى لازم به دست آورده باشند، و دوم به اين دليل که اگر هم به اين مسائل توجهى نشان مىدادهاند، فضاى سياسى کشور فضايى نبوده است که در آن آزادانه توانسته باشند راجع به اين مسائل انديشه و بررسى کنند. يکى اين که امکان دستيابى به منابع چنين تحقيقات و تتبعات کارسازى درميان نبوده، ديگر اين که آمارها و اطلاعاتى که در دسترس گذاشتهمىشود قابلاعتماد نيست. به قولى دروغ بر سه نوع است: کوچيک و بزرگ و آمار. حتا جامعهشناسان ما از حقايق جامعهمان آگاهىهاى درستى ندارند.
ـ پس کاملا طبيعى است که غالب جوانان ما هنگام خروج از کشور، مانند ترکهى نازکى که از درختى بچينند، هيچ ريشهيى با خود نداشته باشند. اگر منى در اين سن و سال ناگزير به جلاى وطن شود، به هر حال ريشههايش را با خود مىآورد، اما دانشجوى جوان يک قلمه بيش نيست ؛ نهال نازکى است که تازه از درخت بريده در اين خاک غربت نشا کردهاند و ناگزير ريشهيى که مىگيرد از اين آب و خاک است. گيرم ريشه مىکند اما در خاکى که از او نيست. و فردا که به وطن برگردد ريشهيى با خود مىبرد که بدلى و قلابى است، با جغرافياى فرهنگى ما بيگانه است و با آن نمىخواند.
من از ته قلب اميدوارم در اين قضاوت خود يکصد و هشتاد درجه به خطا رفته باشم اما تا آنجا که با اجتماعات دانشجويى خارج کشور تماس داشتهام و به چشم ديدهام، در ايشان چندان دغدغهيى نسبت به اين موضوع بسيار بسيار حساس احساس نکردهام.
دوستان بسيارى را ديدهام که ظاهراً محيط ايرانى دارند، البته به خيال خودشان. يعنى قرمهسبزى مىخورند، با دمبک رنگ روحوضى مىزنند، رقص باباکرم را به رقصهاى کابارهيى ترجيح مىدهند، يا اگر اعتقادات مذهبى دارند، نماز مىخوانند و روزه مىگيرند، نسبت به چگونگى ذبح گوشتى که مىخورند، حساسيت فراوان نشانمىدهند و پارهيى از آنها اصلا خوردن گوشت را کنار مىگذارند و اگر نشود چادر به سرکنند، با چارقد مىسازند. با مادرزن و برادرزن و خواهر زن و زن برادرشان زير يک سقف زندگى مىکنند و بر اين گمان باطلند که چون سفرهى غذا را روى زمين مىگسترند، فرهنگ ملىشان را حفظ کردهاند و ايرانى باقى ماندهاند. عادت را با فرهنگ اشتباه مىکنند و خود را فريب مىدهند، چون يادشان رفته است که آقازادهشان حتا زبان مادريش را بلد نيست و از فارسى احتمالا فقط کلمهى پدرسوخته را ياد گرفته؛ که معنيش را هم نمىداند و تازه با لهجهى آمريکايى هم چيز بسيار هشلهفى از آب درمىآيد!
من متأسفانه تحصيلکردگان جهانديدهى بسيارى را ديدهام که از فرداى کشورمان هيچ دغدغهيى به دل ندارند. تحصيلکردگان زيادى را ديدهام که فردا چون به وطن برگردند، موجود بيگانهيى خواهندبود در حد يک مستشار خارجى؛ بى هيچ آشنايى با فرهنگ ايرانى خود، بى هيچ آشنايى با تاريخ خود، با ادبيات خود، با هنر خود. موجودى تکبُعدى و فاقد خلاقيت که در بهترين شرايط يک ماشين است و بس. دراينجا که وطنش نيست بيگانه است و در آنجا هم که وطن اوست بيگانه.
رسيدن به درجهى تخصص در فلان يا بهمان رشته به هيچ وجه مفهومش صاحب فرهنگ شدن و هويت فرهنگى يافتن نيست، و سؤال آزاردهندهيى که مدام براى من مطرح مىشود اين است که فردا وطن ما به فرد فرد اين جوانان تحصيلکرده نياز خواهد داشت، آيا فردا که اين جوانان به وطن مراجعت کنند تنها ليسانس و دکترا و فوقدکترا يا گواهينامهى فلان يا بهمان رشتهى علمى که بهدست آوردهاند براى پاسخگويى به آن همه نيازهايى که داريم کافى خواهد بود؟
به آخر حرفهايم رسيدهام، پرچانگى من هم خستهتان کرده است، دوستان يکبار ديگر بر مطلبى که پيش از اين گفتم برگردم:
انسـان از يک فضاى مختنق که رها مىشود با اولين احساسى که از آزادى فکر و عقيده به او دسـت مىدهد بههيجان در مىآيد، و اين امرى بسيار طبيعى است. احساس اينکه انسان مىتواند بدون وحشت از تعقيب مأموران دستگاه تفتيش عقايد، با اعتماد و استقلال و اختيار تام و تمام براى خودش عقيده و نظريهيى برگزيند احساسى سخت شورانگيز است. اين احساس اما گاه مىتواند باعث لغزش شود. اين احساس اما گاه سبب مىشود که ما بدون تفکر و تعمق نخستين عقيدهيى را که بر سر راهمان قرارگرفت بپذيريم؛ يعنى بهطرزى مطلق و مجرد، و فارغ از اين انديشه که اين عقيده در شرايط اقليمى و فرهنگى ايران کاربردى هم دارد يا نه. من بايد اين احتمال را قبول کنم که فلان يا بهمان عقيده را در کمال حسن نيت و منتها با چشم بسته پذيرفتهام، پس نبايد نسبت به آن تعصب خشک نشان دهم. بايد اين احتمال را بپذيرم که شايد ديگران نيز در شرايطى مشابه من، به اعتقاداتى دست يافتهاند پس عاقلانه نيست که با آنها جداسرى و دشمنى ساز کنم زيرا نتيجهى اين تعصب ورزيدن و لجاج بهخرج دادن چيزى جز شاخه شاخه شدن نيست، چيزى جز تجزيه شدن، خرد شدن، تفکيک؛ شدن، ضربهپذير شدن، هستههاى پراکندهى ناتوان ساختن و از واقعيتها پرت ماندن نيست.
«هرکه از ما نيست برماست» شعار احمقانهيى بود که اصلا دهندگانش را هم خوردند. ما حق نداريم چنين طرز تفکرى داشته باشيم. ما حق نداريم از تئورىهاىمان دُگم بسازيم و به آيههاى کتاب سياسىمان ايمان مذهبى پيدا کنيم و تعصب جاهلانه بورزيم. بر ما فرض است که چيزى را که درست انگاشتهايم در محيطى کاملا دموکراتيک، در فضايى آزاد از تعصبات شرمآور قشرى، در جوى سرشار از فرزانگى که در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد، با چيزهايى که ديگران درست انگاشتهاند به محک بزنيم تا اگر ما در اشتباه افتادهايم ديگران چراغ راهمان شوند و اگر ديگران به راه خطا مىروند ما از لغزششان مانع شويم.
ما به جهات بىشمار به ايجاد يک چنين فضاى آزادى براى بده بستان فکرى و تفاهم متقابل نيازمنديم:
۱. هيچکس نمىتواند ادعا کند که من درست مىانديشم و ديگران غلطند. صِرفِ داشتن چنين اعتقاد خودبينانهيى دليل حماقت محض است.
۲. اگر احتمال صحت و حقانيت انديشهيى برود آن انديشه لزوماً بايد تبليغ بشود. منفرد و منزوى کردن چنان انديشهيى بدونشک جنايت است.
۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم مردمى منطقى باشيم، و چنين خصلتى جز از طريق بحث و گفت و شنود با صاحبان عقايد ديگر، محالاست فراچنگ آيد.
۴. معتقدات دگماتيکى که در باور انسان متحجر شده است، تنها از طريق تبادل انديشه و برخورد افکار است که مىتواند به دور افکنده شود. آنکه از برخورد فکرى با ديگران طفره مىرود متعصب است و تعصب جز جهالت و نادانى هيچ مفهوم ديگرى ندارد.
۵. حقيقت جز با اصطکاک دموکراتيک افکار آشکار نمىشود، و ما بهناگزير بايد مردمى باشيم که جز به حقيقت سر فرود نياريم و جز براى آنچه حقيقى و منطقى است، تقدسى قائل نشويم حتا اگر از آسمان نازل شده باشد.
وطن ما فردا به افرادى با روحياتى از اين دست نياز خواهدداشت تا نيروها بتواند يککاسه بماند. و سؤال من اين است:
ـ آيا از خودتان براى فرداى وطن فرد کارآيندى مىسازيد؟
اما اين سؤالى است که پاسخش فقط بايد خود شما را مجاب کند.
متشکرم.
(آوريل ۱۹۹ـ برکلى، کاليفرنيا)
نوشته شده توسط امیر.م.ه در دوشنبه نهم مرداد 1385 ساعت 12:49 |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر