۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

خاطرات حجاب!




یکی از خبرنگاران به خارج از کشور رانده شده – خانم مسیح علی نژاد – در وبسایتش از خانم ها دعوت کرده است که اگر  وست دارند خاطرات مبارزات ضد بی حجابی جمهوری اسلامی را برایش بفرستند تا منتشر کند. این هم اصل دعوتنامه.نقل از :



فراخوان برای گردآوری خاطره های زنان از سی و چهار سال پوشش اجباری

زن که باشی در هر حوزه ی ای هم که فعال باشی چه، رسانه ای، چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی، اگر از پوشش اجباری ات ناراضی و چشم انتظار یک اعتراض جمعی به این اجبار باشی، حتما این جمله ها را بارها می شنوی که « الان وقت مبارزه با حجاب اجباری نیست»، «فعلا باید برای دستیابی به مطالبات واقعی تر تلاش کرد»، «خود جامعه ی ایرانی فعلا مهیای پذیرش حجاب اختیاری نیست……

این روزها ایده خلاقانه کمپینی که علیه حجاب اجباری در صفحه های مجازی راه اندازی شده بود را به عنوان یک روزنامه نگار رصد می کردم که مثل همه ی کارهای گروهی، گروهی دیگر هم اعتراض می کردند که چرا فلان گروه بنیانگذار این کمپین است و انگیزه این گروه چیست و چه و چه.

در این کمپین آدم هایی با چهره های آشنا و نا آشنا عکس های شان را می فرستند و می گویند که با حجاب اجباری مخالف هستند. اما در آن موجی گذرا می بینم که اگرچه برای یادآوری مطالبه ی بخش های چشم گیری از جامعه ایرانی همین قدم هم ارزشمند است اما ماندگاری اش را باید اندیشه ای کرد.

از من هم مثل باقی دوستان دیگر خواسته شد که عکسی بفرستم اما به جای عکس ترجیح می دهم پیشنهادی را طرح کنم:

 فراموش نکینم ما اهل کشوری هستیم که تمامی تریبون های رسمی برای صاحبان حجاب باز است. زنان محجبه آزاد هستند که از دلایل خود برای انتخاب حجاب در تمام رسانه ها و اداره ها و حوزه های کاری و اجتماعی خود با صدای بلند و به صورت رسمی حرف بزنند.

فراخوان های رسمی یک کشور همیشه دعوت از زنان باحجاب است تا خاطره و انگیزه شان را برای انتخاب حجاب بنویسند و هیچ گاه هیچ مقام مسول یا نهادی از آن دسته از زنان که به حجاب اعتقاد ندارند دعوت نکرد تا آنها هم دلایل کاملا شخصی شان، خاطره ها و انگیزه های ساده شان برای دوست نداشتنِ حجاب اجباری را در یک تالار مشترک با همه در میان بگذارند.

می شود یک گفتگوی جدی را در شبکه های اجتماعی به راه انداخت میان آدم هایی که زندگی شان درگیر حجاب اجباری بوده و هست. می شود به جای آنکه زن ها و مردها عکس و شعارشان علیه حجاب اجباری را بفرستند و چند روزی عکس شان دست به دست بچرخد یک بار از زنان یک جامعه که وقتی مجبورشان کردند پوششی که اعتقادی به آن ندارند را بر تن کنند و کنار مردان شان زندگی کنند درخواست کرد تا نامه، خاطره و واگویه های شخصی شان را در همین مورد بنویسند و بفرستند به یک تالار گفتگوی مشترک تا بشود اسناد تاریخیِ یک اعتراضِ مدنی و قابل تامل.

به نظرم هیچ ضرورتی هم ندارد همه کسانی که قرار است در نفی حجاب اجباری در یک جامعه سخن بگویند الزاما روشنفکران و تئوری پردازان و متفکران و چهره های سرشناس آن جامعه باشند. گاهی خود زنانی که اصلِ این تصمیم در موردِ آنهاست، خود این زنانی که فقط در بزنگاه های نیاز و برهه هایی از زمان از آنها دفاع شده است بهترین راویان هستند برای روایتی بی پیرایه از لحظه لحظه زندگی کردن در یک فضای اجبار.

من خیلی اهل مردانه و زنانه کردن موضوعات نیستم اما در اینجا برای یک بار هم که شده می شود از زنانی که با ذره ذره وجودشان یک حقارت چندین ساله را با خودشان یدک کشیدند دعوت کرد خیلی مختصر و کوتاه یک خاطره از

«حجاب اجباری» یا اولین باری که «پوشش آزاد» را تجربه کرده اند، بنویسند و بعد هم بگویند که چرا حجاب اجباری را دوست ندارند و یا از آن متفر اند. نگویید از واژه تنفر استفاده نکنم چون به عنوان یک زن به هر حال می شناسم زنان زیادی را که از اجبار بیزار اند

خودم هم یک خاطره در مورد حجاب اجباری و اینکه چرا حجاب اجباری را دوست ندارم می نویسم:

من و آزادی ام، شما و اجبارتان؛ کدام آزار است؟

 در مجلس ششم وقتی شاهرخی روحانی اصولگرا سر پرسش های سیاسی ام عصبانی شد فریاد زد: شما اول موهاتو بپوشون بعد سوال کن….گمان می کنم این جمله به اندازه ی یک قرن برای زنانِ کشورم تکرار شده است. این جمله برای زنان ایران آشناست آنجا که یک مرد در مدرسه، اداره، کوچه یا محل کار در استدلال کم آورد و فورا نهیب زد: روسری ات را بکش پایین و…….

 من آن زمان به جای عصبانی شدن از روحانی اصولگرای مجلس، بی سبب خنده ام گرفت و بعد هم گفتم: حاج آقا! وسط یک پرسش و پاسخِ جدی، چشمتون تو موهای ما چه می کند؟

 من نگفتم انگار شیطان گفت این جمله را. تا دو هفته هر وقت می دیدمش بی اختیار دستم به مقنعه می رفت تا مبادا تار مویی بیرون باشد و بدبختم کند.

بعدها دو تار موی افتاده روی پیشانی ام در راهروهای مجلس هفتم کار دستم داد. اینبار آقای طباطبایی یکی دیگر از نمایندگان اصولگرای مجلس بود که او هم به جای پاسخ دادن در مورد تسهیلات رفاهی نمایندگان و میزان پاداش و مزایا، به سرعت موهایم را نشان داد و گفت اگر موهایت را نپوشانی با یک مشت از اینجا می اندازمت بیرون.

 این روحانی مجلس عبا از تن در آور و مشتی هم نشانم داد و عکس و نشان او و مشت اش که دنبالم در راهروهای مجلس می دوید نشست در روزنامه ها. سرانجام من هم چند تا کوک اضافه به مقنعه ام زدم و حجابم را به شکل چشمگیری سفت و سخت کردم. یعنی آن کوک های اضافه را با شیطنت زدم و آنقدر زیاده بود که به زور ابرو ها، پیشانی و چشم هایم پیدا بود.

ناطق نوری یکی دیگر از نمایندگان اصولگرای مجلس که مثلا می خواست لوطی تر از بقیه باشد مرا کنار کشید و گفت: تو با این کفش های قرمزِ پینوکیویی و با این مَلمَله جِمه یعنی مانتوی تنگ و نازک وقتی مقنعه ات را با تمسخر انقدر پایین می کشی، نوعی توهین است و به من گفتند به شما بگویم بیش از این به حجاب توهین نکنی.

گفتم: چشم هرچه شما بگی و بعد جلوی خودش با سرعت دست بردم زیر گلویم و کوک مقنعه را تندی پاره کردم. همان موهای غیر لطیف و زمختم ریخت روی پیشانی ام.

گفتم: اینطوری خوبه؟

گفت: یعنی حد وسط نداره دختر؟ چرا لج می کنی؟

راست می گفت ما لجبازیم و یا به قول آقایان امام جمعه گستاخ و گزنده ایم. چرا؟ چون حجابی که آنها اجبار مان می کنند را دوست نداریم و به خاطر اش برخی از ما نه فقط در جامعه و مدرسه بلکه در خانه ها مان هم لجباز لقب گرفتیم.

در مورد اولین باری که «پوشش آزاد» را در فضای عمومی تجربه کردم راستش با خودم غریبه بودم. هم موهای سیاهی که کم کم داشتند فراموش می شدند را دوست داشتم، هم دست ها و پاهایم را دوست داشتم و هم دچار یک تناقض و ترس بودم. یک احساس گناهی درونی بیخودی عذابم می داد.

بخش هایی از ما اینطور بار آمده بودیم که چون زن بودیم همین به خودی خود پنهان کردنی بود تا چه رسد به آنکه زیبایی های زنانه را هم به دست باد و طبیعت بسپاریم. یعنی سالها اینطور زندگی کردیم که چون جنس مونث بودیم باید تب می کردیم و داغ می شد تنمان و گرده و گردنمان به گِل می نشست از حجم سنگین دو گلوله ی گناه واره ای که با خود بر سینه یدک می کشیدیم . چون زن بودیم باید دوکتف استخوانی را به دوسو خم می کردیم و قوز می کردیم از شرم و انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب می کشیدیم و گیسو پنهان می کردیم تا مبادا جنس مذکری به ناگاه تحریک شود و بار گناهش بیافتد روی شانه های ما. چه رندانه با همین باورِ بیمارِ خویش به ما که از دو جنسِ متفاوت بودیم، توهینِ مشترک می کردند.

اما وقتی سالها در چنین جامعه ای توی لباس اجبار نفس می کشی، کم کم این اجبار می شود بخشی از زندگی ات و گاهی فکر می کنی اگر برهی گناهکاری.

شاید برای همین وقتی که از این اجبار رهیدم تا مدت ها خودِ واقعی ام را پنهان می کردم. هم یک جوری خجالت می کشیدم هم نگران قضاوت کسانی بودم که فکر می کردم آزادی من برای آنها دل آزار است از بس که به ما گفته اند ما با بی حجابی ها مان دل آنها را آزرده می کنیم و انگار نه انگار که آنچه آزار است اجبارِ آنهاست که ما را هم به شکلِ خود می خواهند نه آزادیِ ما که کاری به کارِ انتخابِ آنها هم نداریم.

واین قصه با تمام سادگی و بی اهمیتی اش، هنوز قصه ی خانه های خیلی از ماهاست.

 پی نوشت مهم:

صفحه برابری زن=مرد  این آمادگی را دارد  که اگر هر یک از شما زنان از خاطره ی شخصی تان در مورد موضوعات بالا نوشته اید، آن را به همراه عکسی که ارسال می کنید در یک آلبوم اختصاصی  منتشر کند.
مطالب تان را به ایمیل زیر ارسال کنید:

page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

var _gaq = _gaq || []; _gaq.push(['_setAccount', 'UA-20716781-5']); _gaq.push(['_trackPageview']); (function() { var ga = document.createElement('script'); ga.type = 'text/javascript'; ga.async = true; ga.src = ('https:' == document.location.protocol ? 'https://ssl' : 'http://www') + '.google-analytics.com/ga.js'; var s = document.getElementsByTagName('script')[0]; s.parentNode.insertBefore(ga, s); })();