در افسانه های ایران
اسفندیار پسر گشتاسب قهرمان جنگهای ایران و توران است بظاهر برای پیش بردن دین بهی اما در واقع برای گرفتن باج از دیگر سرزمین ها.
در اولین جنگ با تورانیان، اسفندیار پیروز می شود. به پاس این پیروزی ، گشتاسب بسوی زابل می رود تا دمی را خوش بگذراند و آنجا مهمان رستم است. و نیز با این پیروزی گشتاسب می ترسد که اسفندیار بجایش بر تخت سلطنت بنشیند و به همین دلیل هم او را زندانی می کند.
زرتشت و نیز موبدان - جاماسب - هیچ گونه اعتراضی به گشتاسب - به زندان کردن اسفندیار - نمی کنند، زیرا اکنون که دین بهی پیروز شده است، نیازی به این قهرمان ندارند!! بود و نبودش برایشان اهمیتی ندارد!!
اما در همیشه بر روی یک پاشنه نمی چرخد!
تورانیان از نبودن گشتاسب در بلخ و زندانی شدن اسفندیار آگاه می شوند و به ایران زمین یورش آورده و بلخ را تصرف می کنند. زرتشت در عبادتگاهش کشته می شود!
آنان سپس به سوی گشتاسب می روند. گشتاسب و موبدان محاصره می شوند! کار نزدیک به شکست است که موبدموبدان - جاماسب - بیاد اسفندیار می افتد: قهرمانی فراموش شده!!
او از جانب گشتاسب به دیدار اسفندیار می رود و با پوزش خواهی بسیار از گذشته از وی دعوت می کند تا به پشتیبانی شاه بیاید! و شاه به اول قول می دهد که جانشینش خواهد شد!!
با هوشیاری اسفندیار و توانمندی فرماندهی اش تورانیان شکست می خورند و اکنون نوبت شاه است که جایش را به فرزند قهرمانش بدهد. اما یک شرط تازه پیش می اورد:
شکست دادن رستم و آوردن او به دین بهی!!
همه می دانند که رستم پهلوان شکست ناپذیری است که همیشه در خدمت پادشاهان بوده اما نه نوکر آنان، او یک پهلوان فرزانه است! همه می دانستند این جنگ به نابودی اسفندیار می انجامد. تنها کسی که اسفندیار را از جنگیدن با رستم منع می کند مادرش - کتایون - است!
رهبران دین بهی سکوت می کنند چون اگر اسفندیار در این جنگ پیروز شود، زابلستان هم به زیر پرچم پادشاه و هم زیر نفوذ موبد موبدان قرار می گیرد و منافع بسیاری شامل هر دو می شود.
رستم با این که از اسفندیار پذیرایی می کند اما دعوت او را برای پذیرفتن دین بهی و نیز آوردنش با دستهای بسته به درگاه گشتاسب و اظهار بندگی را نمی پذیرد و این مهمانی به جنگ دو سپاه می انجامد.
در داستان های شاهنامه رستم تنها کسی است که واقعیت پادشاهی و روحانیت را به روشنی می شناسد و به همین علت حاضر نیست زیر پرچم آنان باشد. « زواره » به رستم پیشنهاد می کند برای پرهیز از این جنگ بهتر است مدتی از سیستان رفته و پنهان شود تا آب از آسیاب بیفتد سپس بازگردد:
به بیغولهای شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
سپاه ورا خلعت آرای نیز
ازو باز خر خویشتن را به چیز
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
و رستم چنین پاسخ می دهد:
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
حاصل این جنگ چیزی نیست جز مرگ اسفندیار.
اما این قهرمان دین بهی در آخرین لحظات زندگیش در می یابد که راهش اشتباه بوده و به همین علت سرپرستی فرزندش - بهمن - را به رستم می سپارد نه به موبد موبدان و نه به پدرش گشتاسب.
او از رستم می خواهد که به فرزندش راه فرزانگی را بیاموزد:
کنون بهمن این نامور پور من
خردمند و بیدار دستور من
بمیرم پدروارش اندر پذیر
همه هرچ گویم ترا یادگیر
به زابلستان در ورا شاد دار
سخنهای بدگوی را یاد دار
بیاموزش آرایش کارزار
نشستنگه بزم و دشت شکار
می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگی و برخوردن از روزگار
و در مورد جاماسب - رهبر روحانی یا موبد موبدان دربار گشتاسب - چنین نفرین می کند:
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام
به این ترتیب فردوسی در قالب یک شاهکار ادبی، تراژدی، قهرمانی و ملی گرایی بخشی مهمی از واقعیت روابط شاهان و روحانیت را مطرح می کند:
هر دو به فکر جنگ و جدال بوده اند:
اولی برای افزایش قدرت و چپاول حتا با کشتن فرزندانشان و:
دومی برای گسترش دینش حتا با قیمت فدا کردن نیروهای مفید جامعه! و کشتن انسان ها!
----------------------------------
نوشته ی پیشین :
خدمت و خیانت روحانیت ( ۲ ) :
http://hafezehtarikhi.blogspot.ca/2017/09/blog-post.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر